سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آغاز یک پایان

عبدالسلام رفت...

می گویند عبدالسلام رفت!

او رفت در حالیکه به قول خودش تا الان "هر کاری که خواسته" کرده! کارهایی که بعضا حتی من که به زعم خودم نزدیکترین دوست دانشگاهیش بودم درکشان نکردم! کارهایی که حتی در بسیاری از آنها، در خفا، مرا با او رودررو کرد! کارهایی که سعی می کردم (به زعم خودم) تعدیلشان کنم!

او چیزی نخواست! اصولا چیزی در میان نبود که بخواهد! او از معدود کسانی بود که فهمید چیزی در میان نیست! او میدانست ما هستیم تا دهنده باشیم نه گیرنده!

.................. (این قسمت متن خصوصی بود و برای مخاطب نگهداری میشود!) ..................

 او رفت در حالیکه بسیاری از مسئولیت ها را تجربه کرده بود و مسئولیتهایش و رفاقت هایش تداخل پیدا نکرد! او رفت در حالیکه مسئولیتش را نفهمیدند و کارهایش را ندیدند و از او ترسیدند و دلیل ترسشان را نگفتند و حتی نگران جایگاهشان (جایگاه؟) شدند و حتی تر فکر کردند به جایگاهشان چشم دوخته!

او رفت در حالیکه "عشق" را باور دارد! او رفت در حالیکه اواخر کمی "عجیب" بود و کمی دور از ذهن و کمی دور از من کمی دور از دسترس و کمی غیر قابل پیش بینی و کمی متفاوت و کمی غیر قابل درک و کمی دور و کمی هم شاید دو دل!

او رفت در حالیکه (به زعم من) دلش با ماندن بود و عزمش بر رفتن! او رفت در حالیکه خیلی ها از ماندنش بیمناک بودند!

او رفت...

...او رفت در حالیکه این اواخر کمتر میشناختمش

پاوبلاگی: اصلا دوست نداشتم اول هفته اینطوری شروع بشه...